این نیز بگذرد
پادشاهی را وزیری خردمند بود. روزی انگشتریای برای پادشاه به تحفه آوردند که بر آن گوهری ارزشمند بود. پادشاه درنگی کرد و به وزیر خردمندش گفت: چیزی بگو تا بر این گوهر بنگارند تا هر زمان که غمگین بودم غمم را کم کند و هر زمان که مسرور بودم سرورم را.
وزیر تأملی کرد و گفت: بگو بر آن گوهر بنگارند:
این نیز بگذرد
.
ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد
وافزون شده جفای تو این نیز بگذرد
زین بیش نیک بود به من بنده رای تو
گر بد شدست رای تو این نیز بگذرد
گر هست بی گناه دل زار مستمند
در محنت و بلای تو این نیز بگذرد
وصل تو کی بود نظر دلگشای تو
گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد
بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو
اکنون نیم سزای تو این نیز بگذرد
گر سر گشته ای تو از من و خواهی که نگذرم
گرد در سرای تو این نیز بگذرد
سنایی غزنوی
کلمات کلیدی : آرمانی